کد مطلب:35543 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:144
من نعمتی مانند بهشت ندیده ام كه خواهان آن در خواب غفلت باشد. برآرند از خواب سر ناگهان بهار جوانی، خزان دیده است تب و تاب رفت از تن ناتوان بیندیش عمرت به سر می رسد دگر جلوه ی زندگی كم شده فریبندگیها رها شد ز كف برانگیخته جلوه آن سرای بدانید ای بندگان خدا پس از روز و شب مه به سر می رسد در این گردش چرخ و دور زمان به دنیای دیگر كند پیر روی چو امروز اندام موزون بود در اندیشه باید ز فردا شوی ببینید اسبان به میدان دو گشایید از روح خود بال و پر گشایید از پای جانش كمند چو برداشتی رشته از پای جان چو آزاد از بند گردید جان بتازید خوش، اسب جان در فضا [صفحه 251] بدان هدیه كز عاشق پاكباز به توبه گرایید خود از صفا كه در پیچ و تابست سیل زمان دگر توبه از كس پذیرفته نیست گذار است بر آرزو روزگار بدین جهد كم و این بزرگ آرزو همان به كه از آرزو كاسته كسی را كه مقصود بد در بغل چو حسرت ندارد به دل زین جهان بدان مرد آزاده گویم درود نه از پیشتازی شود كند و سست در آن دم كه دل هست اندیشناك به امید بر بند یك سر میان ز رخساره چون دور شد رنگ بیم چو خواهم دل گرم و امیدوار بهشتی كه نبود بجز كوی یار بهشتی كه از سبزه دارد صفا نبیند چنین وصل آن دیدگان نگردد بدین وصل خود رهنمون ندیدیم از عاشق زار خواب بدان سان كه از بیم دوزخ، نزار الا ای به یزدان پرستندگان چراغی نباشد اگر رهنما ز اخلاق، مشعل برافراشتم به دنبال من راه را با شتاب در این ره بود بیم كز خودپرست چو ترسم كه اندر شما حب ذات [صفحه 252] كه طغیان شهوت، شرار غضب شناسید دنیا، كلاس كمال ز آزادی و نعمت این جهان [صفحه 253]
«لم ار كالجنه نام طالبها.»
گشایند بر زندگی چشم جان
همان روشنی تیره گردیده است
خزان دیده، بیند بهار جوان
از این خانه وقت سفر می رسد
مكان صفا جای ماتم شده
چو گردید دور جوانی تلف
كه مرگست بر جلوه اش رهنمای
شب و روز شد بر شما رهنما
پس از ماه سالی دیگر می رسد
جوان پیر شد، طفل گردد جوان
كه مرگست بر زندگی چاره جوی
به شریان و دل خون گلگون بود
به دوران پیری مهیا شوی
چگونه برند از حریفان گرو
كه این بسته بر عرش سازد گذر
كه آزاد گردد زمانی ز بند
بدنبال افرشته گردد روان
گزیند به عرش برین آشیان
جوایز ربائید سنگین بها
بود، دست یابید گردنفراز
به كانون عصمت گذارید پا
چو بازایستد سیل خود ناگهان
بدین در دگر عذر ناگفته نیست
بجنبید از جا به هنگام كار
نترسی كه ناكام مانی از او
به كوشش شوی نیك آراسته
چه باكیست او را دگر از اجل!
ز دیده كجا اشك سازد روان
كه با بیم و امید در كار بود
چو در كار و كوشش بماند درست
به تصمیم او را رها كن ز باك
میندیش از رنج كار گران
نشینید بر جای خود مستقیم
بود بیشتر از دل سوگوار
پسندد همی سینه ی بی قرار
نباشد بجز وصل یزدان ما
كه بر هم نهد پلك كوته زمان
هر آن دل كه خسبد به غرقاب خون
كه دلداده باشد به صد التهاب
گروهی نخوابیده شبهای تار
حقیقت دهد سود و باطل، زیان
شود كاروان در بیابان رها
ز یاری به راه شما داشتم
به پایان رسانید دل كامیاب
چنین كاروان افتد اندر شكست
در این ره شود موجب مشكلات
بود خود به بیراهه رفتن سبب
نباید كه مغرور گردد خیال
بجویید خوشبختی جاودان
صفحه 251، 252، 253.