کد مطلب:35543 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:144

سرای آخرت











«لم ار كالجنه نام طالبها.»

من نعمتی مانند بهشت ندیده ام كه خواهان آن در خواب غفلت باشد.


برآرند از خواب سر ناگهان
گشایند بر زندگی چشم جان


بهار جوانی، خزان دیده است
همان روشنی تیره گردیده است


تب و تاب رفت از تن ناتوان
خزان دیده، بیند بهار جوان


بیندیش عمرت به سر می رسد
از این خانه وقت سفر می رسد


دگر جلوه ی زندگی كم شده
مكان صفا جای ماتم شده


فریبندگیها رها شد ز كف
چو گردید دور جوانی تلف


برانگیخته جلوه آن سرای
كه مرگست بر جلوه اش رهنمای


بدانید ای بندگان خدا
شب و روز شد بر شما رهنما


پس از روز و شب مه به سر می رسد
پس از ماه سالی دیگر می رسد


در این گردش چرخ و دور زمان
جوان پیر شد، طفل گردد جوان


به دنیای دیگر كند پیر روی
كه مرگست بر زندگی چاره جوی


چو امروز اندام موزون بود
به شریان و دل خون گلگون بود


در اندیشه باید ز فردا شوی
به دوران پیری مهیا شوی


ببینید اسبان به میدان دو
چگونه برند از حریفان گرو


گشایید از روح خود بال و پر
كه این بسته بر عرش سازد گذر


گشایید از پای جانش كمند
كه آزاد گردد زمانی ز بند


چو برداشتی رشته از پای جان
بدنبال افرشته گردد روان


چو آزاد از بند گردید جان
گزیند به عرش برین آشیان


بتازید خوش، اسب جان در فضا
جوایز ربائید سنگین بها

[صفحه 251]

بدان هدیه كز عاشق پاكباز
بود، دست یابید گردنفراز


به توبه گرایید خود از صفا
به كانون عصمت گذارید پا


كه در پیچ و تابست سیل زمان
چو بازایستد سیل خود ناگهان


دگر توبه از كس پذیرفته نیست
بدین در دگر عذر ناگفته نیست


گذار است بر آرزو روزگار
بجنبید از جا به هنگام كار


بدین جهد كم و این بزرگ آرزو
نترسی كه ناكام مانی از او


همان به كه از آرزو كاسته
به كوشش شوی نیك آراسته


كسی را كه مقصود بد در بغل
چه باكیست او را دگر از اجل!


چو حسرت ندارد به دل زین جهان
ز دیده كجا اشك سازد روان


بدان مرد آزاده گویم درود
كه با بیم و امید در كار بود


نه از پیشتازی شود كند و سست
چو در كار و كوشش بماند درست


در آن دم كه دل هست اندیشناك
به تصمیم او را رها كن ز باك


به امید بر بند یك سر میان
میندیش از رنج كار گران


ز رخساره چون دور شد رنگ بیم
نشینید بر جای خود مستقیم


چو خواهم دل گرم و امیدوار
بود بیشتر از دل سوگوار


بهشتی كه نبود بجز كوی یار
پسندد همی سینه ی بی قرار


بهشتی كه از سبزه دارد صفا
نباشد بجز وصل یزدان ما


نبیند چنین وصل آن دیدگان
كه بر هم نهد پلك كوته زمان


نگردد بدین وصل خود رهنمون
هر آن دل كه خسبد به غرقاب خون


ندیدیم از عاشق زار خواب
كه دلداده باشد به صد التهاب


بدان سان كه از بیم دوزخ، نزار
گروهی نخوابیده شبهای تار


الا ای به یزدان پرستندگان
حقیقت دهد سود و باطل، زیان


چراغی نباشد اگر رهنما
شود كاروان در بیابان رها


ز اخلاق، مشعل برافراشتم
ز یاری به راه شما داشتم


به دنبال من راه را با شتاب
به پایان رسانید دل كامیاب


در این ره بود بیم كز خودپرست
چنین كاروان افتد اندر شكست


چو ترسم كه اندر شما حب ذات
در این ره شود موجب مشكلات

[صفحه 252]

كه طغیان شهوت، شرار غضب
بود خود به بیراهه رفتن سبب


شناسید دنیا، كلاس كمال
نباید كه مغرور گردد خیال


ز آزادی و نعمت این جهان
بجویید خوشبختی جاودان

[صفحه 253]


صفحه 251، 252، 253.